دانلود pdf کتاب رویای تبت نوشته فریبا وفی
دانلود pdf کتاب رویای تبت
سومین اثر از رمان های فریبا وفی رویای تبت نام دارد، فریبا وفی از رمان نویسان صاحب سبک دهه هفتاد است. در سال های ۱۳۸۴ و ۱۳۸۵ این کتاب توانسته برنده جوایزی از جمله جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری و هفتمین دوره ی جایزه مهرگان ادب شود. این کتاب در مورد زنانی است که نتوانسته اند به آرزو های خود دست پیدا کنند و از عشق های ممنوعه و ناتمام سخن می گوید (زنان آرزو به دل). در اصل این کتاب سست شدن نهاد خانواده را به صورت ملموسی نشان می دهد. در این کتاب سه زن به نام های شیوا، فروغ و شعله وجود دارد. شیوا و شعله با هم خواهر هستند و داستان زندگی شیوا از زبان شعله در این کتاب روایت می شود. شوهر شیوا جاوید نام دارد، او روشنفکر و مبارز سیاسی است اما این ها نشان دهنده این نیست که او اشتباه نمی کند و رفتار او کاملا شایسته است. شیوا و جاوید سعی می کنند تمامی مشکلات خود را به واسطه منطق و عقل خود حل کنند. شیوا تحت تاثیر دوستان جاوید قرار می گیرد و احساس می کند عشقی که سبب ازدواج این دو نفر شده است رفته رفته کم رنگ تر شده است. فروغ هم در این داستان نامادری جاوید است، فروغ به علت بچه دار نشدن از همسر اولش تصمیم به جدایی از او می گیرد و با همسر دومش نیز نمی تواند به طور کامل ارتباط برقرار کند. صادق هم دوست جاوید است که به شیوا علاقه پیدا کرده و در واقع عشق ممنوعه شیوا به حساب می آید، صادق نیز خاطر دوستی با جاوید، شعله را جاگزین شیوا می کند اما در آخر شیوا و صادق از علاقمندی به یک دیگر سخن می گویند.
در این کتاب شما می خوانید که …
شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند می زنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور می کرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا می فهممم که همه یک جور تعجب نمی کنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد. مامان چشمهایش دو دو می زد و به نوبت به من و تو نگاه می کرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است. من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در همان حالت ایستاده، مانده بودم مثل عروسک هایی که توی شیشه استوانه ای در نمایشگاه های محلی می گذارند، با دست های باز و نگاه مات. از دیگران چیزی یادم نمی آید. توده متحرکی بودند که از فاصله دور احساس می شدند. ولی آن سکوت غافلگیر کننده را هنوز هم احساس می کنم. مهمان ها دهانشان را بستند تا بهتر ببینند…
امشب همان شب بود شیوا. حالا میفهمم آن روز از آمدن چنین شبی واهمه داشتی و من آن را به خونسردی و بیاعتناییات نسبت میدادم. همیشه فکر میکردم آمادگی روبرو شدن با واقعیت را داری. میگفتی اگر نادیدهاش بگیری باید تاوان بدهی. روی حرفت با من بود. نمیتوانستم واقعبین باشم. خیالاتی بودم. هنوز به دروغ بودن چیزی که پیش آمده بود امید داشتم. هر لحظه ممکن بود مهرداد پیدایش بشود و بگوید همه چیز یک شوخی بود. یک شوخی بامزه.
✍🏻 فریبا وفی
قوانین ثبت دیدگاه
برای ما نظرات خود را حتما بنویسید ...