دانلود کتاب مرگ خوش نوشته آلبرکامو
دانلود pdf مرگ خوش
کتاب مرگ خوش اثر آلبرکامو نویسنده نامی فرانسه نوشته شده است. شاید یکی از تفاوت این کتاب با سایر کتاب های آلبرکامو، انتشار این کتاب پس از مرگ آلبرکامو باشد.
کامو در کتاب مرگ خوش از خاطراتش در سن بیست و پنج سالگی و در شهری کوچک در ایتالیا می نویسد. کامو در این کتاب به بیان این می پردازد که تنها افرادی می توانند خوشبخت شوند که پول و ثروت داشته باشند. البته او در قسمتی از کتاب به بیان این می پردازد که هر آدمی احساس اراده و خوشبختی کند مستحق ثروتمند شدن است.
او سعی کرده است برای نوشتن این کتاب تمام توان خود را به کار گیرد و از تصویر پردازی، گفتار های درونی و فلسفی، واژگان و جملات خاص استفاده کند.
شخصیت اصلی این کتاب فردی است به نام مورسو او پس از اینکه شخص معلول به نام زاگرو را به قتل می رساند سعی می کند برای نجات زندگی خود فرار کند و به دنبال خوشبختی بگردد.
در این کتاب می خوانید …
زاگرو به پنجره خیره شده بود. از کنار پنجره، خودرویی آهسته به عقب حرکت می کرد و صدای ضعیفی، مانند جویدن به وجود می آورد. به نظر می رسید زاگرو، بی حرکت، به همه ی زیبایی های غیرانسانی این صبح بهاری فکر می کرد. وقتی لوله ی تپانچه را روی شقیقه اش احساس کرد، سرش را کنار نکشید. اما وقتی پاتریس نگاهش کرد، متوجه جمع شدن اشک در چشم هایش شد. این پاتریس بود که چشم هایش را بست، کمی عقب رفت و شلیک کرد. همچنان با چشم های بسته لحظه ای به دیوار تکیه داد. تپش خون را در گوش هایش احساس می کرد. وقتی چشم هایش را باز کرد، سر زاگرو روی شانه ی چپش افتاده و تنش نسبتاً به جلو کج شده بود. اما او زاگرو را نمی دید، بلکه مغز و استخوانی متلاشی شده و خونی دربرابرش بود. بنا کرد به لرزیدن. به طرف دیگر صندلی رفت، کورمال دست راست زاگرو را کشید و تپانچه را در آن گذاشت. سپس آن را تا شقیقه اش بالا آورد و رها کرد. تپانچه روی بازوی صندلی و بعد روی پتوی زاگرو افتاد. سپس متوجه دهان و چانه ی مرد افلیج شد که همان جدیت و سیمای محزونش را در زمان خیره شدن به پنجره حفظ کرده بود. اما در همان لحظه صدای گوش خراشی از جلو در به گوش رسید. مورسو همچنان که به صندلی تکیه داده بود، تکان نخورد. صدای چرخ خودرو حکایت از رفتن قصاب داشت. مورسو چمدانش را برداشت و دستگیره ی در را که پرتو آفتاب را منعکس کرده بود چرخاند و از در بیرون زد. سرش تیر می کشید و دهانش خشک شده بود. دَرِ بیرون را باز کرد و سریع از آن جا دور شد. به جز چند کودک که در آن سوی میدانگاه بازی می کردند، کسی در محوطه نبود. بعد از گذشتن از کنار میدانگاه، یکباره احساس سرما کرد و زیر کت نازکش لرزید. دو بار عطسه کرد، و دره، آکنده از صداهای بسیار مضحک و گوش خراشی شد که آسمان بلورین، آنها را به دوش کشید. مورسو تلوتلو خوران ایستاد و نفس عمیقی کشید. میلیون ها تبسم ریز سفید از آسمانِ آبی جاری شدند و روی برگ هایی که پیاله ی باران بودند و برفراز خاک مرطوب پیاده رو به رقص درآمدند و از روی بام های سفالی و خونی رنگ گذشتند و به دریاچه ی هوا و نور که پیش از این از آن جاری شده بودند، بازگشتند. هواپیمای کوچکی از آسمان گذشت. شکوفایی هوا و لقاح آسمان ها چنان می نمودند که گویی تنها وظیفه ی آدمی زندگی کردن و خوشبخت بودن است.
📕 مرگ خوش
✍🏻آلبرکامو
قوانین ثبت دیدگاه
برای ما نظرات خود را حتما بنویسید ...